دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

زندگی سرداست

سرد تر از قهوه هایی که بی تو کنج کافه ها نوشیدم

سرد تر از لبخندهای تصنعی

از این صورتک هایی که به صورتم می نشیند

تا بر چهره ی رنگ پریده ی بی روحم

نقش یک آدم زنده را بزند 

گوش کن
شبها و روزهایم یکی شده اند

هر روزم تویی

و من خودم را در تو یافتم

و در همین کوچه ها که به دنبالت می دویدم

گم شدم

گمان نمیکنم پیدا شوم

و این حجم تنهایی را با کسی قسمت کنم

تعابیر خواب هایم

خبرهای خوبی نمی دهند

خواب دیده ام

همین دیشب

پاییز بود

باد می امد

و من میان جنگل ها و خیابان ها

رقص برگ ها را و مرگ چراغ هار ا می دیدم

آشفته بودم و بی دلیل در دل تاریکی

گاه قدم میزدمو و گاه می دویدم

می ترسیدم

از سکوتی که خوابم را فراگرفته بود

از اینکه هرگز صبح نشد ...

ترس دارد اما تعجب نه !

می دانی آدم های حساس نمی میرند؟

بی گمان یک روز نا پدید می شوند!

چند شبی باقیست

تحمل کن

به زودی نبودم را دسته جمعی جشن می گیرند .


  • محیا رساله


زندگی از آغاز اشتباه بود!

م ح ی ا !

این یعنی بودنی که بودن نیست !
زندگی مرده است !
سالهاست توپش در حیات کوچه ابدی افتاده!

و کسی نیست پسش دهد!!
عجب برزخی ....است این بازی کودکانه
که گره می زند مرا به روز و شبهای اینجا ...

همین جا که اسمش دنیاست
با این اوهام نامفهوم

و این تلخ های به ظاهر شیرین !

چند نقطه می گذارم  .... ت و  ب ن و ی س

مال خودت هر چه بودنیست!


  • محیا رساله

این روزها

شبیه باد در کوچه پس کوچه ها می وزم ...
سرگردان اما رها ...
رها میشوم از همه چیز  ....
از بغض ... از احساس ... از تو ...
از منی که مرا به دار آینه آویخته ...
تا هر روز خود شکستنم را به نظاره بشینم ...
می شکنم ...
این آینه ها را
این احساس ها را
این دلتنگی ها
و همه چیز را ....
 پس از این تنهایی را دعوت می کنم
و هر شب مست میشوم
از این پس ...
هر شب جشن می گیرم بدون تو
تمام تنهایی ام را ....

  • محیا رساله



شاهزاده ی من ! کی می رسد لحظه ی دیدارت ....؟
قطعا به باد وباران سپرده ای در نبودت بیشتر ببارند و بر خیالم بوزند
و چون تازیانه بر تنهایی ام بکوبند یادت را
آه چقدر این حجم تنهایی بزرگ است ...
تاب نیلوفرهای وحشی پیچ و تاب موهایت را به یادم می آورد ...
ای دو چشمانت کاسه ی مینای عشق !
بیشتر نگاهم کن ....
دوست دارم
آخرین نقش خیالت شوم ......
3>

  • محیا رساله



امشب میخواهم اعتراف کنم 

به انتظارت پیر شدم

انتظاری که دیگر اسمش انتظار نیست.....

آدم منتظر چند ساعت چند هفته چند ماه .... چند سال دوام میاورد؟

غمی به دلم نشسته است ...

بغض های رنگارنگ پاییزی را قورت دادم

حتی باران نمی بارد

دلم میخواهد قدم بزنم ....

من همه ی کلیشه ها را دوست دارم

تو از دور بیایی زیر باران

مردانه و استوار ....

من از پنجره ی کافی شاپ نگاهت کنم

و این بار بگویم

کافه چی : دو تا قهوه ...

بالاخره آمد...

آه ....

چقدر از من دوری

باعث این دوری خودت هستی

معمار خوبی شده ای

سالها بین منو خودت دیوار ساخته ایی...

آنقدر بلند که دیگر دستانم به چشمانت نمی رسد

به وسعت ندیدنت

یک عمر زمستان را گریه کردم

حالا صدای هق هق گریه هایم در گوش تمام شهر پیچیده ...

سالهاست از دور نگاهم میکنند و با اشاره مرا نشان می دهند ...

برای خودت یوسفی شده ایی

و من زلیخای عاشقی که در تاریخ چشمانت گم شد ...

آه ....

کوچه ها که بی تو کوچه نیستند ....

خرابه های سیل زده چشمان منند

دیوارهایشان نم کشیده ...

بوی خاک ...

مرا با خود به نا کجا میبرد

یادت هست؟

در حسرت شنیدن چند خط شعر از لبت ماندم...

چرا ادبیاتت ضعیف بود؟

برای همین عاشق خوبی نشدی ...

و چشمانت را بر روی شاعرانه هایم بستی ...

بوی باران مشامم را پر میکند

نم نم می بارد

ابرها بوی تو را می دهند

کجای این شهر قدم می زنی؟

همین حالم را خوب میکند

همین که این باران

هردویمان را خیس می کند....

  • محیا رساله

خیلی وقت است ننوشتم

نوشتم اما اینجا ننوشتم

نیمه های شب مرا به فکر می برد

یاد این شعر با صدای خسرو شکیبایی افتادم

حال همه ی ما خوب است

اما تو باور نکن ....

قسمتیش وصف حال منه...

حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که به آن پشیمانی بی سبب میگویند ....

با این همه عمری اگر باقیست

سعی میکنم طوری از کنار زندگی رد شوم

که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد

نه این دل ناسازگار ما ....


  • محیا رساله

دلم یک حرف میخواهد !

یک حرف حساب

یک قلب پاک که محبت را بشناسد!

و کسی که به من ثابت کند

هنوز انسانیت نمرده است !

مرا درک کن

زن یا مرد فرقی نمی کند

لباس تو ملاک نیست

اعتقاداتت مهم نیست

تو را از دستهای مهربانت می شناسم

تو بوی خدا می دهی !


  • محیا رساله

خسته نمی شوی؟

کمتر به رخم بکش گذشتن ثانیه هایت  را!

خودم می دانم!

بهارهای زیادی گذشته است...

چند سال پیر شدم؟

راستی خسته نمی شوی؟

تو بی وقفه تکرار میشوی

و باز...

 هر روز صفحه گردت را با یارهای قدیمی ات دور میزنی....

میچرخی و در پی فرداها می دوی....

سلام مرا به صبح فردا برسان

امشب دیگر تکرار نخواهم شد....

  • محیا رساله


آسمان من
آغوشت را بگشا
دلم به سوی تو پر می کشد...
خورشید من ببین که از شوق صمیمیت آشناییت
دستان غریبم چه طور در تب تو می سوزد؟
مهربانم ... مرا به یاد بیاور ....
دل خسته تر از آنم که فراموشم کنی
پناهم ده
ای...
ضامن آهو ....
آمده ام ...

شهادت مظلومانه هشتمین خورشید آسمان ولایت حضرت امام رضا (ع) بر تمامی مسلمانان (انسان های واقعی ) تسلیت باد .
تقدیم به آنان که شخصیت والای امام رضا (ع) را درک کردند...

  • محیا رساله



هنوز هم فکر میکنم
تو هستی...
هنوز هم گوشه هایی از ذهنم رفتو آمد میکنی!
من هر شب صدای قدم هایت را میشنوم
که به خواب من می آیی...
خنده دار نیست؟
مگر نگفتی می روم؟
پس چرا از حواس لحظه هایم پرت نمی شوی؟
  • محیا رساله