زندگی سرداست
سرد تر از قهوه هایی که بی تو کنج کافه ها نوشیدم
سرد تر از لبخندهای تصنعی
از این صورتک هایی که به صورتم می نشیند
تا بر چهره ی رنگ پریده ی بی روحم
نقش یک آدم زنده را بزند
گوش کن
شبها و روزهایم یکی شده اند
هر روزم تویی
و من خودم را در تو یافتم
و در همین کوچه ها که به دنبالت می دویدم
گم شدم
گمان نمیکنم پیدا شوم
و این حجم تنهایی را با کسی قسمت کنم
تعابیر خواب هایم
خبرهای خوبی نمی دهند
خواب دیده ام
همین دیشب
پاییز بود
باد می امد
و من میان جنگل ها و خیابان ها
رقص برگ ها را و مرگ چراغ هار ا می دیدم
آشفته بودم و بی دلیل در دل تاریکی
گاه قدم میزدمو و گاه می دویدم
می ترسیدم
از سکوتی که خوابم را فراگرفته بود
از اینکه هرگز صبح نشد ...
ترس دارد اما تعجب نه !
می دانی آدم های حساس نمی میرند؟
بی گمان یک روز نا پدید می شوند!
چند شبی باقیست
تحمل کن
به زودی نبودم را دسته جمعی جشن می گیرند .