دختر و بهار
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و سرمستی تو را
باهرچه طالبی به خدا می خرم زتو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرد درختی که کاشتم
دختر شنیدو گفت ؛ چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
(فروغ فرخ زاد)
- ۹۲/۰۳/۲۵
اما برای پر کردن تنهایی من حرف ندارد
خ د ا