لبریز از حرف های ریز و درشت
که مرگ و زندگی مرا به هم تعارف می کنند!
عشق
به قلبم سر بزن
هر از گاهی که...
از این کوچه پس کوچه دلتنگی
عبور میکتی ...
بیا ...
خیالم را خط بزن...
هرچند آمدنت خالی از لطف نیست ....
اینجا ....
همین جا لب پنجره ...
قلبم از انتظار سرشار است...
این را حتی
شمدانی هم فهمیده اند....
چشمانم را به فردا گره زدم .....
فردایی که تو را به من هدیه می دهد...!
هی ....!
تو تمام سهم منی
غنیمت من ...!
دنیایی را به چشمانت می بازم ....
خط به خط نو میشوم
مرا از سر بخوان!
پاییز آمده....
ببین جوانه زده ام....!
هوایم بوی خاک باران خورده را می دهد
تنم خیس از سکوت است!
احساس مرا می شنوی؟
باد موسیقی نگاه مرا زمزمه می کند
پرستوها به کنج خیال کوچ کرده اند!
با من بیا اگر تب خورشید داری
جاده ها منتظرند ...
عاشقانه
افق های چشمانت را به نظاره می نشینم
شاید
در دور دست نگاهت
کسی من را صدا می زند
کسی که به زبان نمی آورد
ولی دیوانه وار دوستم دارد !
به ساعت خیره شدم
نفس های آخرش را می کشید
زخمی بود
زخمیه سرنوشت
رنگ گونه هایش پرید
و یکباره همچون آواری فرو ریخت
با همین چشم های خودم
جان دادنش را دیدم
بخوانید نثار ((احساس)) تازه گذشته
رحمه الله من یقرأ فاتحمه الصلوات
چمدانش را بست
وقت رفتن بود
منطق گفت : احساس مرده تو اینجا چکار می کنی؟
عشق خندید و گفت :من میروم !
اما مطمئن باش باز می گردم ...