دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

پیاله ای مشکوکم
لبریز از حرف های ریز و درشت
که مرگ و زندگی مرا به هم تعارف می کنند!
  • محیا رساله

عشق

به قلبم سر بزن

هر از گاهی که...

از این کوچه پس کوچه دلتنگی 

عبور میکتی ...

بیا ...

خیالم را خط بزن...

هرچند آمدنت خالی از لطف نیست ....

اینجا ....

همین جا لب پنجره ...

قلبم از انتظار سرشار است...

این را حتی

شمدانی هم فهمیده اند....

چشمانم را به فردا گره زدم .....

فردایی که تو را به من هدیه می دهد...!

هی ....!

تو تمام سهم منی

غنیمت من ...!

دنیایی را به چشمانت می بازم ....


  • محیا رساله

خط به خط نو میشوم

مرا از سر بخوان!

پاییز آمده....

ببین جوانه زده ام....!

هوایم بوی خاک باران خورده را می دهد 

تنم خیس از سکوت است!

احساس مرا می شنوی؟

باد موسیقی نگاه مرا زمزمه می کند

پرستوها به کنج خیال کوچ کرده اند!

با من بیا اگر تب خورشید داری

جاده ها منتظرند ...

  • محیا رساله

من می نویسم

و تو نمی خوانی !

اما

مخاطب که تو باشی

مدیونم اگر ننویسم !

  • محیا رساله

عاشقانه

افق های چشمانت را به نظاره می نشینم

شاید

در دور دست نگاهت

کسی من را صدا می زند

کسی که به زبان نمی آورد

ولی دیوانه وار دوستم دارد !

  • محیا رساله

من به تو می اندیشم !

و به غم بار ترین لحظه خویش

که شکستی در من

من شکستم در خویش 

  • محیا رساله


آنکه ویران شده از یار مرا می فهمد

آنکه تنها شده بسیار مرا می فهمد

چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام

که فقط ریزش آوار مرا می فهمد 

  • محیا رساله

به ساعت خیره شدم

نفس های آخرش را می کشید

زخمی بود

زخمیه سرنوشت

رنگ گونه هایش پرید 

و یکباره همچون آواری فرو ریخت 

با همین چشم های خودم 

جان دادنش را دیدم 

بخوانید نثار ((احساس)) تازه گذشته 

رحمه الله من یقرأ فاتحمه الصلوات 

  • محیا رساله

چمدانش را بست

وقت رفتن بود

منطق گفت : احساس مرده تو اینجا چکار می کنی؟

عشق خندید و گفت :من میروم !

اما مطمئن باش باز می گردم ...

  • محیا رساله

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و سرمستی تو را
باهرچه طالبی به خدا می خرم زتو 
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرد درختی که کاشتم
دختر شنیدو گفت ؛ چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان 
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود 
(فروغ فرخ زاد)
  • محیا رساله