دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

از خنده خالی میشوم
از بغض ، از ثانیه ها
بازم  به من سری بزن
بازم  به دیدارم بیا
کوچه به کوچه انتظار                                                                               
آشفتگی ، دلواپسی
دارم به عشق شک میکنم
انگار به من نمی رسی
مثل یه خواب سر میرسم
از پشت پلکای خدا
بازم تو هق هق میکنی                                                                         

از گریه های بی صدا...
تو آغوشم می گیرمت
داغه تنم از پیرهنت
باز اشکاتو پاک میکنم
تو گریه هات می بوسمت
تعبیر میشه رویای ما
روزی که این انکار نیست
روزی که بین منو تو
فاصله ها دیوار نیست...

امضا : محیای تنها


  • محیا رساله
زمزمه ی تمام دیوار ها را می شنوم
با گلدان های حیاط حرف می زنند
و به من نیشخند می زنند
مانند آدم ها
انگار می گویند دیدی؟
او هم با دیگران فرقی نداشت !
تمام خانه دور سرم چرخ می زند
تمام روز های دور از تور را
خورشید هر روز صبح تا دم رفتنش به رخم می کشد
و خستگی پاهایم مرا به زمین می کوبد
خلوتی نیست
جز خیرگی های چشم من
به آسمان بی کران شب
میان آسمان به دنبالت میگردم
آنقد ستاره ها را می شمارم
تا تور ا در خواب ببینم
باز به دیدارم بیا
در این تنهایی سخت که
گذر ساعت شماته دار گوشه ی طاقچه
باتیک تیک  ثانیه شمارش مرا سنگسار می کند....

  • محیا رساله

دستانش بوی نان می داد

خسته و گرسنه بود اما

در میان بی کسی جان داد


  • محیا رساله

سلام دوستان عزیزم آمدن بهارو نوروز باستانی  رو به همتون تبریک میگم و امیدوارم سالی سرشار از سلامتی و شادی و موفقیت ها و تغییرات بزرگ در پیش رو داشته باشین و همراه بهار تازه شوید.

(رمز نو شدن را باید فهمید وگرنه بهار یک فصل تکراریست)

این شعر برای من سرشار از خاطره است امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید.

حالیا معجزه ی باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمن زار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی

تو چرا این همه دل سنگ شدی

باز کن پنجره ها را

و بهاران را باور کن

فریدون مشیری


  • محیا رساله

در قفس باز مانده بود.

پرنده وسوسه پرواز در آسمان نیلگون داشت.

اما وقتی پر گشود

سقوط کرد

آنقدر در قفس مانده بود که پرواز را از خاطر برده بود........

  • محیا رساله

در مکه مرا دید که زائر شده ام

بعد یک ماه مرا دید که کافر شده ام

دیشب که خدا به دیدنم آمده بود

بوسید مرا و گفت شاعر شده ام!

  • محیا رساله

تو در آن ظلمت شب می رفتی

و در آن لحظه که ماه درخشان تر بود

باد آهسته وزید

دل من سرد شده

گویی دیگر از تو بی رنگ شده

بغض سر بسته ای مانده در گلو

در پس کوچه ی شب

حس داشتن تو یه آرزو

در سیاهی شبم ستاره پر زد

صبح آمدو دل من و تو رو پیوند زد......

  • محیا رساله

دلم میخواهد بنویسم از همه چیز از دیروز از امروز از فردا از حالو هوای نمناک خودم ، یه دوستی داشتم که می گفت وقتی بارون میاد احساس شاعرا یونیده میشه ، برای همین یه دفعه همه چی به ذهنت خطور میکنه !

الانم احساسم یونیده شده شاعر نیستم چند بیتی محض حالو هوای امروز براتون میذارم.

برای دل شما برای دل خودم ، محض خاطر ناز بارون .......


باران باز هم  برایم از آسمان بگو

از بغض های نفس گیرو مانده در گلو

از تمام دلتنگیه انسان ها

از آخرین خاطرات خیابان ها

از گریه های آرومو بی صدا

از لبخندهای بی مثال  خدا

از قصه های نا گفته ی باد

از یاد هایی که می رود از یاد

از شبستان های غرق نیاز و دعا

از کودکی که عاجزانه می گوید خدا خدا 

از صداهایی که عاشقانه میخواند

از ترانه هایی که در گوشت می ماند

از نگاه چشم های منتظرو خسته

از حرف های یواشکیو سربسته

از شنیده ها و دیده های بارانی

از دست های خالیو کوچه های حیرانی

از مژده ی عید و آمدن بهار

باران تا انتها ی شب بر من ببار





  • محیا رساله

احساس تنفر عجیبی دارم

چقدر از این سبک زندگی بیزارم

  • محیا رساله

شبیه یک رویای بی سرانجامم

یک پرنده پر از آرزوی پریدن

نمیدونم از کجا تموم شدم انگار

بی تو خشکیده رو لبم حتی خندیدن

  • محیا رساله