دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است



امشب میخواهم اعتراف کنم 

به انتظارت پیر شدم

انتظاری که دیگر اسمش انتظار نیست.....

آدم منتظر چند ساعت چند هفته چند ماه .... چند سال دوام میاورد؟

غمی به دلم نشسته است ...

بغض های رنگارنگ پاییزی را قورت دادم

حتی باران نمی بارد

دلم میخواهد قدم بزنم ....

من همه ی کلیشه ها را دوست دارم

تو از دور بیایی زیر باران

مردانه و استوار ....

من از پنجره ی کافی شاپ نگاهت کنم

و این بار بگویم

کافه چی : دو تا قهوه ...

بالاخره آمد...

آه ....

چقدر از من دوری

باعث این دوری خودت هستی

معمار خوبی شده ای

سالها بین منو خودت دیوار ساخته ایی...

آنقدر بلند که دیگر دستانم به چشمانت نمی رسد

به وسعت ندیدنت

یک عمر زمستان را گریه کردم

حالا صدای هق هق گریه هایم در گوش تمام شهر پیچیده ...

سالهاست از دور نگاهم میکنند و با اشاره مرا نشان می دهند ...

برای خودت یوسفی شده ایی

و من زلیخای عاشقی که در تاریخ چشمانت گم شد ...

آه ....

کوچه ها که بی تو کوچه نیستند ....

خرابه های سیل زده چشمان منند

دیوارهایشان نم کشیده ...

بوی خاک ...

مرا با خود به نا کجا میبرد

یادت هست؟

در حسرت شنیدن چند خط شعر از لبت ماندم...

چرا ادبیاتت ضعیف بود؟

برای همین عاشق خوبی نشدی ...

و چشمانت را بر روی شاعرانه هایم بستی ...

بوی باران مشامم را پر میکند

نم نم می بارد

ابرها بوی تو را می دهند

کجای این شهر قدم می زنی؟

همین حالم را خوب میکند

همین که این باران

هردویمان را خیس می کند....

  • محیا رساله