داستانک
دست دست می کرد می خواست حرفی بزند که انگار گفتنش برایش سخت بود. مشتاق نگاهش کردم و گفتم چیزی میخوای بگی؟ سرش را به علامت نفی تکان داد ،بهش گفتم اینجوری نگام نکن دلم گرفت حداقل برام شعر بخون ، از شعرهای خودت ؛از کنارم بلند شد و نزدیک پنجره رفت قد وبالای مردانه اش پشت به من بود،زیر لب آرام حرف میزد صدایش مانند یک نجوا در گوشم می پیچید ... خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بهت بگم اما نتونستم همه چیز رو تو این نامه برات نوشتم یه روز خودت می فهمی چرا....کتش را برداشت و در را محکم پشت سرش بست و رفت . من همان طور مات و مبهوت به منظره ای نگاه می کردم که مانند یک خلا خالی بود خالی از همه چیز... نامه اش را باز کردم این طور برایم نوشته بود.
کاش بفهمی که وقتی می روم از غم نبودت نیست
کاش بدانی زندگی چیزی بیشتر از بودن ونبودن است
کاش دلت به وسعت دریاها باشد وقتی پاسخی برای نگاهت ندارم ....
- ۹۱/۱۲/۰۳