دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

داستانک

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۰۳ ب.ظ

دست دست می کرد می خواست حرفی بزند که انگار گفتنش برایش سخت بود. مشتاق نگاهش کردم و گفتم چیزی میخوای بگی؟ سرش را به علامت نفی تکان داد ،بهش گفتم اینجوری نگام نکن دلم گرفت حداقل برام شعر بخون ، از شعرهای خودت ؛از کنارم بلند شد و نزدیک پنجره رفت قد وبالای مردانه اش پشت به من بود،زیر لب آرام حرف میزد صدایش مانند یک نجوا در گوشم می پیچید ... خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بهت بگم اما نتونستم همه چیز رو تو این نامه برات نوشتم یه روز خودت می فهمی چرا....کتش را برداشت و در را محکم پشت سرش بست و رفت . من همان طور مات و مبهوت به منظره ای نگاه می کردم که مانند یک خلا خالی بود خالی از همه چیز... نامه اش را باز کردم این طور برایم نوشته بود.

کاش بفهمی که وقتی می روم از غم نبودت نیست

کاش بدانی زندگی چیزی بیشتر از بودن ونبودن است

کاش دلت به وسعت دریاها باشد وقتی پاسخی برای نگاهت ندارم ....

  • محیا رساله

نظرات  (۴)

محیا جان داستانت قشنگ بودولی احساس میکنم کمی از لحاظ ساختار نوشتاری دچار کمبودهای جزیی استش! ولی عالی بود آجی جونم
پاسخ:
مرسی یه تیکه از یه داستانه!
مبهم بود. نمیدونم دقیقا منظورت چی بود.
پاسخ:
همون طوز که به مرضی گفتم یه تیکه از داستان تو ذهنمو نوشتم
بهش فکر کن میفهمی.جملات آخر رو با دقت بخون

گلم خوشحال میشم که داستان کامل رو برامون بذاری!یا بدی خودم بخونم
پاسخ:
بله ، حتما بهت میدم بخونیش
خوندم خیلی قشنگه
پاسخ:
سلام، مرسی که به وبلاگ من سر زدی!


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی