دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

 

 

 

یادت میافتم 

وقتی به زمان های دور برمیگردم

درست مثل گوش کردن موسیقی

لحظه ای شاد و بعد انگار غم های دنیا در دلم تلمبار می شود

انگار از این دنیا جدا می شوم...

گاهی به خواب هایم سر می زنی

و من مبهوت می شوم !

این تویی یا خیال من؟

که این چنین در سکوت

نگاهش مرا در بر گرفته...

شاید در گوشه ای از این ذنیا دیدمت

و سالهای نبودت را خواندم

شعر گفتم

ساز زدم

اما خلاصه شده ام 

در سکوت 

و این سه نقطه های بی پایان....

محیا رساله

 

  • محیا رساله

 

گاهی اوقات نمی دانیم چرا 

فقط نمیخواهیم روزها را بگذرانیم 

سعی می کنیم کار خاصی نکنیم 

می دانیم خیلی راه داریم می دانیم

برای نجات خودمان باید بجنگیم

می دانیم که خیلی خسته ایم 

و گاهی فقط دلمان میخواهد زندگی را پاز کنیم و برویم یک جای دور 

کاش انسان بال داشت و می توانست خودش پرواز کند 

و به هر کجا که دلش خواست برود 

اما افسوس که فصل مهاجرت پرندگان 

انسان نظاره گر این زمین نشینی خودش است 

#دلنوشته_های_مهیا

  • محیا رساله

میخواهم سکوت کنم 

و یک فنجان چای بریزم 

بگذارم سرد شود 

و نخورم 

از همان ها کارها که همیشه می کنم 

و محو افکارم شوم

دلم برای خودم تنگ شده 

برای یک حال خوب 

توقع ام از خودم زیاد نیست 

اما ، دل گرفته را دوست ندارم 

یک کاغذ برمی دارم می خواهم لیوانم را نقاشی کنم

فکر لیوان چای من را می برد 

به خانه ، به نوجوانی ، به جوانی ، به دوستی ، به خانواده و هر چه بود ....

سعی می کنم بخاطر بیاورم چه گذشت بر من 

که اینهمه تغییر کرده ام 

خط به خط مرور می کنم زندگی را...

می دانید گاهی ادم ها نمی توانند شما را درک کنند

و ان لحظه شما همه چیز را رها می کنید 

چون توقع درک شدن را از کسی ندارید 

دلتان می خواهد ادم های خوب زندگی تان را نگه دارید ، دلتنگ می شوید ، ولی سکوت می کنید 

به انها نمی گویید که دلتان تنگ شده ، همه ی حرف هایتان را جمع می کنید وقتی که او را دیدید 

بزنید ، اما یکباره جهان را بر سرش خراب می کنید 

می گذارید دلش بشکند ، و غرور شما حفظ شود 

و این چنین چای ها سرد می شود و دل ها سردتر

هر وقت کسی که دوستش داشتم از من دور شد ، علت را در خودم جستجو کردم ، این سخت تر از آن بود که تقصیرها را گردن او بیاندازم ، ولی هر بار فهمیدم آدمی ارزش ماندن دارد ، دستش را گرفتم و نگهش داشتم و گفتم من را ببخش ، گاهی دل گرفتن ها سو تفاهمی بیش نبود ، وقتی که می دانستی هر چه اتفاق افتاد فقط و فقط حاصل کنکاش افکار ما با خودمان بود ...

نقاشی تمام شد ، چایم سرد ، دلم سرد ، و اشک هایم گرم ...

#دلنوشته_های_مهیا



  • محیا رساله

امروز دلم میخواست بنویسم 

برای مدت ها برای اینکه حس می کردم انگار یکی اینجا منتظره 

برای اینکه امروز عکس شازده کوچولو رو دیدم 

و یاد خاطرات و آدم های ناگهانی زندگیم افتادم ، که اونموقع ها از دیدنشون متعجب بودم  ولی حالا می دونم هر ادمی که سر راهت قرار می گیره میخاد چیزی بهت یاد بده

و فقط یک تجربس و یک خاطره ...

اینکه وبلاگ بعد مدت ها هنوز بازدید کننده داره یه دلگرمیه 

بخاطر همین میخوام بیام اینجا و هفته ای یکبار حداقل مطلبی بذارم 

اگر وبلاگ رو میخونید برام نظر بذارین ، اینجوری حس بهتری بهم میده 


ارادتمند همه ی مخاطبان عزیزم 

  • محیا رساله



من یه حیات خلوت دارم

حیاتی که میتونم گاهی بش پناه ببرم

از آدما

از روزایی که دلم گرفته و از خودم

از خودم

از گذشته

از آینده

حیات خلوت من این جوریه

صدای کولر میاد

همه خوابن

من زیر پتو دارم فکر میکنم

از اون لحظه تصمیم می گیرم نه ببینم نه بشنوم

شاید اتفاقی شبیه خواب

یا مرگ

روحم رو رها میکنم

برای چند روز

کاش میشد چند شب رها شد

حتی از این تن

از این جسم سرد تو خالی

و رفت

تا زمانیکه باز باران ببارد....

من اهل سرزمین های دورم

باران در قلب من جاریست

مثل موسیقی

مثل شب

ممتد

تاابد


  • محیا رساله


سلام عزیزانم وقتتون بخیر

امروز رو با یه حال خاصی شروع کردم

یه امید دوباره

و به خودم گفتم میشه خوب بود میشه فراموش کرد و به زندگی رنگ پاشید

با وجود همه ی مشکلات و ناراحتیا ...

باید بگذریم ...

از فکرش و مرور هر روزش و اینکه به خودت بگی من می تونم

بقول مادر بزرگم آدم زنده باید زندگی کنه ...

یادمون باشه خالقی بر این جهان حکم فرماست به نام خدا 

و ما قدرت بزرگ و بی حد و حسابی داریم به اسم باور

مهم باورهای ماست راجب زندگی ، عشق ، خدا ، و امید
به آینده ...

یکبار سرنوشت یکی از عزیزانی رو خوندم که در صفحه خوشی های کوچک سرگذشتش رو نوشته بود نه یک بار بلکه دو بار زندگیش رو از صفر با بدترین شرایط ممکن شروع کرده بود و حالا همه چیز داشت قدرت ثروت و ...

شکرگزاری اولین شرط آرامش است ...

یادمان باشد خدایی داریم که از رگ گردن به ما نزدیک تر است ....

و اگر چیزی که میخواستیم خلاف دلخواسته های ما بود حتما حکمت خداوند درآن جاریست و من به عینه تجربه کردم که بهتر از آنچه که میخواستم خداوند به من عطا کرد ...

امیدوار باشیم ...

کامو میگه نا امید ترسوست

و کسی که بترسه قطعا ریسک نمی کنه ... و جرات انجام هیچ کاری رو به خودش نمی ده

در تمام ادیان نا امیدی گناه محسوب میشه ...

مث مرداب و آب راکد نباشیم ... رود خانه ها زیبا هستند سرشار از خروش و تجربه های جدید و یافتن ها ...

جمله ی زیبایی رو خوندم که همیشه بهم امید میده ....

اینو برای کسانی می نویسم که میگن درگیر مشکلات مالی هستم  و ...

اگر فقیر به دنیا آمدید تقصیر خودتان نیست ولی اگر فقیر از دنیا بروید تقصیر خودتان است !


بدرخشید بمانید زندگی کنید

چون تمام هستی برای شما و آرزوهای زیبایتان به وجود آمد ...



  • محیا رساله

حس خوبیه وقتی ببینی به رو یاهات می رسی 

حس خوبیه وقتی احساس می کنی مهم هستی برای خودت

روبه روی آینه می نشینی 

به خودت می گویی 20 سال هم بگذرد  ارزشش را دارد 

یک لیوان چای برای خودت بریز
 
یک موسیقی ملایم گوش بده 

رویاهات رو دنبال کن اونوقت می بینی چقدر حالت خوب می شود 

دلتنگی را میان خودت و دفترت تقسیم کن 

بنویس ...

حتی اگر شعر نشد 

کلمات مقدس هستند .....

بنویس خدا بخوان رفیق خودش آرامت می کند .



  • محیا رساله



آن زمان که تردید ها و احساس ها رنگ می بازند و

و عقل رنگ می گیرد
 
بیشتر می فهمی ....بیداری درد دارد

بیداری یعنی....

نوشتن 

شکستن 

و تنهایی

و چه شیرین است حقیقتی که ظاهرش تلخ و احساسی 

وباطنش شیرین تر از عسل است !


زمان باید بگذرد 

از من 

حرف هایم 

و جوانی ات 

تا درک کنی که هیچ چیر ماندگار نیست 

و آنچه از ما برجاست 

کوله باری از تجربه است....

دست دردست خودت بگذار 

و دل بسپار به خدایی که تنهایت نمی گذارد ...

به زودی باران می بارد 

ایمان داشته باش 

با خودت چتر ببر...

  • محیا رساله


محکومم !

به فکرهایی که تو باعثش شدی!

در تن خالی تختم صدای جیر جیر نبودت 

استخوان های احساسم را خرد می کند

و هنوز من

صدای نفس هایت را .. که ... حالا ... به شماره افتاده ...

از گوش ساعت می شنوم

چقدر هرزه است

این خیالی که شب را

با فکر چشمانت سر می کند

و  سینه ای  که

عطر موهایت را نفس می کشد 

میان تصویرهای تار و مبهم

 تو را با خودش مرور می کند

 تقویم راورق میزنم ...

تقویمی که تاریخ رفتنت را قرمز می کند ....

و از پیش تعطیل رسمی اعلام می کند ...

عزا ترین عاشورای تاریخ است!

چطور بگویم ....

دلم گرفته سراغ تو را از این تقویم
بیا به خاطره های گذشته برگردیم .... 

  • محیا رساله



مضمون های پر تکرار بر دفترم رنگ می بازد
شاعری که حرف هایش درگلو می ماند!
تلخ می شود
مثل قهو های نخورده
و کافه های نرفته
و حسرت عاشقانه های نداشته!
آنوقت کلمات بوی خون می دهند
و واژه ها تا مرز جنون فریاد می زنند
و در حسرت قافیه شدن در یک بیت شعر می میرند!
 
کولی دوره گرد و آمد و زود
دستمالی دور سرش پیچید
با چشم های از کاسه دریده
فنجان قهوه را ز دستم قاپید

فاش ، فال مرا فریاد می زد
درگوش شهری که خون می بارید
از کوچه ها ی تاریک و ترسناکش
هر لحظه یک زن جنون می زایید

در جام شوکرانش زهر می ریخت
می زد به سلامتی حکم اعدامم
نبود دفترم هلاک می شد
از بس که  میداد به خورد شعرهایم

به دار آویخت صدایم را
صدای فرطوت و نا توانم را
دست در دست دیگری می رفت
به دار آویخت شاعرانه هایم را !

  • محیا رساله