دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

 

من گلی بودم 

که از شوق نگاهت سرخ شد

و بوته اش به محبت تو دل بست

آرزو داشت 

شعر نوازش دستانت را 

هر روز بخواند 

و موهای لختت 

با طلوع طلایی خورشید

در خیال باد می رقصید

آه ای شازده ی کوچک من

چه بی خبر رفتی 

چه دیر از سفر برگشتی

سالها گذشت

چون دلت میخواست گلهای دیگر را بینی

گمان کردی گلت دوام می آورد؟

و زمستان باغ را بهاریست؟

بهار آمد 

و شکوفه ها بر مزار باغچه روییدند

و تو چه می دانی

قصه ی فراق بیش از این است...

 

 

  • محیا رساله

آسمان خاموش است

سکوت در زبانم رخنه کرده

و در هیاهوی خاطرات کهنه ام

تو در من شعر میخوانی

ای که هر سطر روایت تو 

بلور باران بی قراری من است

چه بگویم و بخوانم؟

شعر خزان محبت تو را

بی مرز و بی هوا

در لقای خواب ها سروده ام

آه ای شمس لامکان من

چطور آتش مولانای جانم را

خاموش کنم؟

تو خود خبر داری؟!

زندگی بدون خورشید چگونه است؟

سردی نبودنت چنان مرا با خود برد

که بادها مرا به خاطر نیاوردند...

و چهره ام 

از خاطر رودخانه ی مهتاب 

فراموش شد

ای روشنای چشمم

چگونه تاب و توان بریده ای؟

چه بر تو گذشت و من 

در این بیابان زمان 

چون بوته خاری سرگردان 

در پی آتش تو شدم؟

کاش شمس وجود تو را

چاهی از من بود

خودم را به کدام شب بیافکنم

تا ظلم ظلمات شب های رفتنت را

فانوس به دست سر کنم؟

تو کجا بودی؟

تو کجایی؟

من را پیدا کن 

که من از شب رفتنت

هر روز بیشتر گم می شوم

( تقدیم به تو که می دانی از جانم برای توست )

 

 

  • محیا رساله

نوجوان که بودم از لیوان چای بدم میامد!

مادرم اصرار داشت چای بخورم و من میخواستم رنگش را نبینم 

بنا براین چای را در فنجان یا ماگ میخوردم ...

بزرگتر که شدم دانشجو شدم رفتم سر کار 

وقتی خیلی ذهنم درگیر بود دلم میخواست دلم را گرم کنم

و به هر نوشیدنی پناه می بردم ( فکر بد نکنید)

چای قهوه دمنوش...همه را امتحان کردم

از هر نوعی 

و چیزی که دلم را آرام میکرد 

همان چای با عطر خلوت خونه بود

هرگز یادم نرفت چه بر من گذشت 

و شب بیداری هایی که مرا نبرد خواب

از سر گذراندم

من هوشیارترین آدمی بودم که 

مست ها در زندگی دیده اند!

پس چه فرقی دارد

لیوان شیشه ای با ماگ

چای باید نوشید!

چای که باشد همه ی روزهای سرد خواستنی اند....

 

 

  • محیا رساله

 آهنگ برگای نارنجی / سیروان خسروی

دلگیره شهر زیر آسمون کبود

با اینکه تموم‌ شده میون ما هر چی‌ که بود

ولی روزای جالبی بود من حسم بهت واقعی بود

روزای خوب میگذرن همیشه زود

با اینکه تموم‌ شده میون ما هر چی‌ که بود

نم نم بارون میشینه رو شیشه

کاش میدونستم آخرش چی میشه

من دلم میره هر جا از تو حرفی شه

برگای نارنجی کوچه رو پر کرده

یه نفر اینجا دستاش یخ کرده

خودشو با تو تنها تصور کرده

واسم فرق داشتی با همه

تورو هر جا میرم‌ یا‌دمه

ببین بعد تو‌ این‌ حالمه

قرارمون هر شب تو خوابمه

واسه دیدنت این تنها راهمه

بذار حس کنم دارمت

امروز مشغول گوش دادن به این آهنگ و کار کردن بودم که حال و هوای این آهنگ منو به گذشته ها برد و باعث شد به وبلاگم سر بزنم و باورم نمیشه که هنوز اینجارو می خونید و برام پیام میذارید ... 

خیلی دلم میخاد بنویسم مثل قدیما اما یک چیزایی عوض شدن ...

 

 

  • محیا رساله

 

 

 

یادت میافتم 

وقتی به زمان های دور برمیگردم

درست مثل گوش کردن موسیقی

لحظه ای شاد و بعد انگار غم های دنیا در دلم تلمبار می شود

انگار از این دنیا جدا می شوم...

گاهی به خواب هایم سر می زنی

و من مبهوت می شوم !

این تویی یا خیال من؟

که این چنین در سکوت

نگاهش مرا در بر گرفته...

شاید در گوشه ای از این ذنیا دیدمت

و سالهای نبودت را خواندم

شعر گفتم

ساز زدم

اما خلاصه شده ام 

در سکوت 

و این سه نقطه های بی پایان....

محیا رساله

 

  • محیا رساله

 

گاهی اوقات نمی دانیم چرا 

فقط نمیخواهیم روزها را بگذرانیم 

سعی می کنیم کار خاصی نکنیم 

می دانیم خیلی راه داریم می دانیم

برای نجات خودمان باید بجنگیم

می دانیم که خیلی خسته ایم 

و گاهی فقط دلمان میخواهد زندگی را پاز کنیم و برویم یک جای دور 

کاش انسان بال داشت و می توانست خودش پرواز کند 

و به هر کجا که دلش خواست برود 

اما افسوس که فصل مهاجرت پرندگان 

انسان نظاره گر این زمین نشینی خودش است 

#دلنوشته_های_مهیا

  • محیا رساله

میخواهم سکوت کنم 

و یک فنجان چای بریزم 

بگذارم سرد شود 

و نخورم 

از همان ها کارها که همیشه می کنم 

و محو افکارم شوم

دلم برای خودم تنگ شده 

برای یک حال خوب 

توقع ام از خودم زیاد نیست 

اما ، دل گرفته را دوست ندارم 

یک کاغذ برمی دارم می خواهم لیوانم را نقاشی کنم

فکر لیوان چای من را می برد 

به خانه ، به نوجوانی ، به جوانی ، به دوستی ، به خانواده و هر چه بود ....

سعی می کنم بخاطر بیاورم چه گذشت بر من 

که اینهمه تغییر کرده ام 

خط به خط مرور می کنم زندگی را...

می دانید گاهی ادم ها نمی توانند شما را درک کنند

و ان لحظه شما همه چیز را رها می کنید 

چون توقع درک شدن را از کسی ندارید 

دلتان می خواهد ادم های خوب زندگی تان را نگه دارید ، دلتنگ می شوید ، ولی سکوت می کنید 

به انها نمی گویید که دلتان تنگ شده ، همه ی حرف هایتان را جمع می کنید وقتی که او را دیدید 

بزنید ، اما یکباره جهان را بر سرش خراب می کنید 

می گذارید دلش بشکند ، و غرور شما حفظ شود 

و این چنین چای ها سرد می شود و دل ها سردتر

هر وقت کسی که دوستش داشتم از من دور شد ، علت را در خودم جستجو کردم ، این سخت تر از آن بود که تقصیرها را گردن او بیاندازم ، ولی هر بار فهمیدم آدمی ارزش ماندن دارد ، دستش را گرفتم و نگهش داشتم و گفتم من را ببخش ، گاهی دل گرفتن ها سو تفاهمی بیش نبود ، وقتی که می دانستی هر چه اتفاق افتاد فقط و فقط حاصل کنکاش افکار ما با خودمان بود ...

نقاشی تمام شد ، چایم سرد ، دلم سرد ، و اشک هایم گرم ...

#دلنوشته_های_مهیا



  • محیا رساله

امروز دلم میخواست بنویسم 

برای مدت ها برای اینکه حس می کردم انگار یکی اینجا منتظره 

برای اینکه امروز عکس شازده کوچولو رو دیدم 

و یاد خاطرات و آدم های ناگهانی زندگیم افتادم ، که اونموقع ها از دیدنشون متعجب بودم  ولی حالا می دونم هر ادمی که سر راهت قرار می گیره میخاد چیزی بهت یاد بده

و فقط یک تجربس و یک خاطره ...

اینکه وبلاگ بعد مدت ها هنوز بازدید کننده داره یه دلگرمیه 

بخاطر همین میخوام بیام اینجا و هفته ای یکبار حداقل مطلبی بذارم 

اگر وبلاگ رو میخونید برام نظر بذارین ، اینجوری حس بهتری بهم میده 


ارادتمند همه ی مخاطبان عزیزم 

  • محیا رساله



من یه حیات خلوت دارم

حیاتی که میتونم گاهی بش پناه ببرم

از آدما

از روزایی که دلم گرفته و از خودم

از خودم

از گذشته

از آینده

حیات خلوت من این جوریه

صدای کولر میاد

همه خوابن

من زیر پتو دارم فکر میکنم

از اون لحظه تصمیم می گیرم نه ببینم نه بشنوم

شاید اتفاقی شبیه خواب

یا مرگ

روحم رو رها میکنم

برای چند روز

کاش میشد چند شب رها شد

حتی از این تن

از این جسم سرد تو خالی

و رفت

تا زمانیکه باز باران ببارد....

من اهل سرزمین های دورم

باران در قلب من جاریست

مثل موسیقی

مثل شب

ممتد

تاابد


  • محیا رساله


سلام عزیزانم وقتتون بخیر

امروز رو با یه حال خاصی شروع کردم

یه امید دوباره

و به خودم گفتم میشه خوب بود میشه فراموش کرد و به زندگی رنگ پاشید

با وجود همه ی مشکلات و ناراحتیا ...

باید بگذریم ...

از فکرش و مرور هر روزش و اینکه به خودت بگی من می تونم

بقول مادر بزرگم آدم زنده باید زندگی کنه ...

یادمون باشه خالقی بر این جهان حکم فرماست به نام خدا 

و ما قدرت بزرگ و بی حد و حسابی داریم به اسم باور

مهم باورهای ماست راجب زندگی ، عشق ، خدا ، و امید
به آینده ...

یکبار سرنوشت یکی از عزیزانی رو خوندم که در صفحه خوشی های کوچک سرگذشتش رو نوشته بود نه یک بار بلکه دو بار زندگیش رو از صفر با بدترین شرایط ممکن شروع کرده بود و حالا همه چیز داشت قدرت ثروت و ...

شکرگزاری اولین شرط آرامش است ...

یادمان باشد خدایی داریم که از رگ گردن به ما نزدیک تر است ....

و اگر چیزی که میخواستیم خلاف دلخواسته های ما بود حتما حکمت خداوند درآن جاریست و من به عینه تجربه کردم که بهتر از آنچه که میخواستم خداوند به من عطا کرد ...

امیدوار باشیم ...

کامو میگه نا امید ترسوست

و کسی که بترسه قطعا ریسک نمی کنه ... و جرات انجام هیچ کاری رو به خودش نمی ده

در تمام ادیان نا امیدی گناه محسوب میشه ...

مث مرداب و آب راکد نباشیم ... رود خانه ها زیبا هستند سرشار از خروش و تجربه های جدید و یافتن ها ...

جمله ی زیبایی رو خوندم که همیشه بهم امید میده ....

اینو برای کسانی می نویسم که میگن درگیر مشکلات مالی هستم  و ...

اگر فقیر به دنیا آمدید تقصیر خودتان نیست ولی اگر فقیر از دنیا بروید تقصیر خودتان است !


بدرخشید بمانید زندگی کنید

چون تمام هستی برای شما و آرزوهای زیبایتان به وجود آمد ...



  • محیا رساله