بیداری یعنی....
نوشتن
شکستن
و تنهایی
و چه شیرین است حقیقتی که ظاهرش تلخ و احساسی
وباطنش شیرین تر از عسل است !
زمان باید بگذرد
از من
حرف هایم
و جوانی ات
تا درک کنی که هیچ چیر ماندگار نیست
و آنچه از ما برجاست
کوله باری از تجربه است....
دست دردست خودت بگذار
و دل بسپار به خدایی که تنهایت نمی گذارد ...
به زودی باران می بارد
ایمان داشته باش
با خودت چتر ببر...
محکومم !
به فکرهایی که تو باعثش شدی!
در تن خالی تختم صدای جیر جیر نبودت
استخوان های احساسم را خرد می کند
و هنوز من
صدای نفس هایت را .. که ... حالا ... به شماره افتاده ...
از گوش ساعت می شنوم
چقدر هرزه است
این خیالی که شب را
با فکر چشمانت سر می کند
و سینه ای که
عطر موهایت را نفس می کشد
میان تصویرهای تار و مبهم
تو را با خودش مرور می کند
تقویم راورق میزنم ...
تقویمی که تاریخ رفتنت را قرمز می کند ....
زندگی سرداست
سرد تر از قهوه هایی که بی تو کنج کافه ها نوشیدم
سرد تر از لبخندهای تصنعی
از این صورتک هایی که به صورتم می نشیند
تا بر چهره ی رنگ پریده ی بی روحم
نقش یک آدم زنده را بزند
گوش کن
شبها و روزهایم یکی شده اند
هر روزم تویی
و من خودم را در تو یافتم
و در همین کوچه ها که به دنبالت می دویدم
گم شدم
گمان نمیکنم پیدا شوم
و این حجم تنهایی را با کسی قسمت کنم
تعابیر خواب هایم
خبرهای خوبی نمی دهند
خواب دیده ام
همین دیشب
پاییز بود
باد می امد
و من میان جنگل ها و خیابان ها
رقص برگ ها را و مرگ چراغ هار ا می دیدم
آشفته بودم و بی دلیل در دل تاریکی
گاه قدم میزدمو و گاه می دویدم
می ترسیدم
از سکوتی که خوابم را فراگرفته بود
از اینکه هرگز صبح نشد ...
ترس دارد اما تعجب نه !
می دانی آدم های حساس نمی میرند؟
بی گمان یک روز نا پدید می شوند!
چند شبی باقیست
تحمل کن
به زودی نبودم را دسته جمعی جشن می گیرند .
زندگی از آغاز اشتباه بود!
م ح ی ا !
این یعنی بودنی که بودن نیست !
زندگی مرده است !
سالهاست توپش در حیات کوچه ابدی افتاده!
و کسی نیست پسش دهد!!
عجب برزخی ....است این بازی کودکانه
که گره می زند مرا به روز و شبهای اینجا ...
همین جا که اسمش دنیاست
با این اوهام نامفهوم
و این تلخ های به ظاهر شیرین !
چند نقطه می گذارم .... ت و ب ن و ی س
مال خودت هر چه بودنیست!
امشب میخواهم اعتراف کنم
به انتظارت پیر شدم
انتظاری که دیگر اسمش انتظار نیست.....
آدم منتظر چند ساعت چند هفته چند ماه .... چند سال دوام میاورد؟
غمی به دلم نشسته است ...
بغض های رنگارنگ پاییزی را قورت دادم
حتی باران نمی بارد
دلم میخواهد قدم بزنم ....
من همه ی کلیشه ها را دوست دارم
تو از دور بیایی زیر باران
مردانه و استوار ....
من از پنجره ی کافی شاپ نگاهت کنم
و این بار بگویم
کافه چی : دو تا قهوه ...
بالاخره آمد...
آه ....
چقدر از من دوری
باعث این دوری خودت هستی
معمار خوبی شده ای
سالها بین منو خودت دیوار ساخته ایی...
آنقدر بلند که دیگر دستانم به چشمانت نمی رسد
به وسعت ندیدنت
یک عمر زمستان را گریه کردم
حالا صدای هق هق گریه هایم در گوش تمام شهر پیچیده ...
سالهاست از دور نگاهم میکنند و با اشاره مرا نشان می دهند ...
برای خودت یوسفی شده ایی
و من زلیخای عاشقی که در تاریخ چشمانت گم شد ...
آه ....
کوچه ها که بی تو کوچه نیستند ....
خرابه های سیل زده چشمان منند
دیوارهایشان نم کشیده ...
بوی خاک ...
مرا با خود به نا کجا میبرد
یادت هست؟
در حسرت شنیدن چند خط شعر از لبت ماندم...
چرا ادبیاتت ضعیف بود؟
برای همین عاشق خوبی نشدی ...
و چشمانت را بر روی شاعرانه هایم بستی ...
بوی باران مشامم را پر میکند
نم نم می بارد
ابرها بوی تو را می دهند
کجای این شهر قدم می زنی؟
همین حالم را خوب میکند
همین که این باران
هردویمان را خیس می کند....
خیلی وقت است ننوشتم
نوشتم اما اینجا ننوشتم
نیمه های شب مرا به فکر می برد
یاد این شعر با صدای خسرو شکیبایی افتادم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن ....
قسمتیش وصف حال منه...
حال من خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که به آن پشیمانی بی سبب میگویند ....
با این همه عمری اگر باقیست
سعی میکنم طوری از کنار زندگی رد شوم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد
نه این دل ناسازگار ما ....