دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

حس خوبیه وقتی ببینی به رو یاهات می رسی 

حس خوبیه وقتی احساس می کنی مهم هستی برای خودت

روبه روی آینه می نشینی 

به خودت می گویی 20 سال هم بگذرد  ارزشش را دارد 

یک لیوان چای برای خودت بریز
 
یک موسیقی ملایم گوش بده 

رویاهات رو دنبال کن اونوقت می بینی چقدر حالت خوب می شود 

دلتنگی را میان خودت و دفترت تقسیم کن 

بنویس ...

حتی اگر شعر نشد 

کلمات مقدس هستند .....

بنویس خدا بخوان رفیق خودش آرامت می کند .



  • محیا رساله



آن زمان که تردید ها و احساس ها رنگ می بازند و

و عقل رنگ می گیرد
 
بیشتر می فهمی ....بیداری درد دارد

بیداری یعنی....

نوشتن 

شکستن 

و تنهایی

و چه شیرین است حقیقتی که ظاهرش تلخ و احساسی 

وباطنش شیرین تر از عسل است !


زمان باید بگذرد 

از من 

حرف هایم 

و جوانی ات 

تا درک کنی که هیچ چیر ماندگار نیست 

و آنچه از ما برجاست 

کوله باری از تجربه است....

دست دردست خودت بگذار 

و دل بسپار به خدایی که تنهایت نمی گذارد ...

به زودی باران می بارد 

ایمان داشته باش 

با خودت چتر ببر...

  • محیا رساله


محکومم !

به فکرهایی که تو باعثش شدی!

در تن خالی تختم صدای جیر جیر نبودت 

استخوان های احساسم را خرد می کند

و هنوز من

صدای نفس هایت را .. که ... حالا ... به شماره افتاده ...

از گوش ساعت می شنوم

چقدر هرزه است

این خیالی که شب را

با فکر چشمانت سر می کند

و  سینه ای  که

عطر موهایت را نفس می کشد 

میان تصویرهای تار و مبهم

 تو را با خودش مرور می کند

 تقویم راورق میزنم ...

تقویمی که تاریخ رفتنت را قرمز می کند ....

و از پیش تعطیل رسمی اعلام می کند ...

عزا ترین عاشورای تاریخ است!

چطور بگویم ....

دلم گرفته سراغ تو را از این تقویم
بیا به خاطره های گذشته برگردیم .... 

  • محیا رساله



مضمون های پر تکرار بر دفترم رنگ می بازد
شاعری که حرف هایش درگلو می ماند!
تلخ می شود
مثل قهو های نخورده
و کافه های نرفته
و حسرت عاشقانه های نداشته!
آنوقت کلمات بوی خون می دهند
و واژه ها تا مرز جنون فریاد می زنند
و در حسرت قافیه شدن در یک بیت شعر می میرند!
 
کولی دوره گرد و آمد و زود
دستمالی دور سرش پیچید
با چشم های از کاسه دریده
فنجان قهوه را ز دستم قاپید

فاش ، فال مرا فریاد می زد
درگوش شهری که خون می بارید
از کوچه ها ی تاریک و ترسناکش
هر لحظه یک زن جنون می زایید

در جام شوکرانش زهر می ریخت
می زد به سلامتی حکم اعدامم
نبود دفترم هلاک می شد
از بس که  میداد به خورد شعرهایم

به دار آویخت صدایم را
صدای فرطوت و نا توانم را
دست در دست دیگری می رفت
به دار آویخت شاعرانه هایم را !

  • محیا رساله

زندگی سرداست

سرد تر از قهوه هایی که بی تو کنج کافه ها نوشیدم

سرد تر از لبخندهای تصنعی

از این صورتک هایی که به صورتم می نشیند

تا بر چهره ی رنگ پریده ی بی روحم

نقش یک آدم زنده را بزند 

گوش کن
شبها و روزهایم یکی شده اند

هر روزم تویی

و من خودم را در تو یافتم

و در همین کوچه ها که به دنبالت می دویدم

گم شدم

گمان نمیکنم پیدا شوم

و این حجم تنهایی را با کسی قسمت کنم

تعابیر خواب هایم

خبرهای خوبی نمی دهند

خواب دیده ام

همین دیشب

پاییز بود

باد می امد

و من میان جنگل ها و خیابان ها

رقص برگ ها را و مرگ چراغ هار ا می دیدم

آشفته بودم و بی دلیل در دل تاریکی

گاه قدم میزدمو و گاه می دویدم

می ترسیدم

از سکوتی که خوابم را فراگرفته بود

از اینکه هرگز صبح نشد ...

ترس دارد اما تعجب نه !

می دانی آدم های حساس نمی میرند؟

بی گمان یک روز نا پدید می شوند!

چند شبی باقیست

تحمل کن

به زودی نبودم را دسته جمعی جشن می گیرند .


  • محیا رساله


زندگی از آغاز اشتباه بود!

م ح ی ا !

این یعنی بودنی که بودن نیست !
زندگی مرده است !
سالهاست توپش در حیات کوچه ابدی افتاده!

و کسی نیست پسش دهد!!
عجب برزخی ....است این بازی کودکانه
که گره می زند مرا به روز و شبهای اینجا ...

همین جا که اسمش دنیاست
با این اوهام نامفهوم

و این تلخ های به ظاهر شیرین !

چند نقطه می گذارم  .... ت و  ب ن و ی س

مال خودت هر چه بودنیست!


  • محیا رساله

این روزها

شبیه باد در کوچه پس کوچه ها می وزم ...
سرگردان اما رها ...
رها میشوم از همه چیز  ....
از بغض ... از احساس ... از تو ...
از منی که مرا به دار آینه آویخته ...
تا هر روز خود شکستنم را به نظاره بشینم ...
می شکنم ...
این آینه ها را
این احساس ها را
این دلتنگی ها
و همه چیز را ....
 پس از این تنهایی را دعوت می کنم
و هر شب مست میشوم
از این پس ...
هر شب جشن می گیرم بدون تو
تمام تنهایی ام را ....

  • محیا رساله



شاهزاده ی من ! کی می رسد لحظه ی دیدارت ....؟
قطعا به باد وباران سپرده ای در نبودت بیشتر ببارند و بر خیالم بوزند
و چون تازیانه بر تنهایی ام بکوبند یادت را
آه چقدر این حجم تنهایی بزرگ است ...
تاب نیلوفرهای وحشی پیچ و تاب موهایت را به یادم می آورد ...
ای دو چشمانت کاسه ی مینای عشق !
بیشتر نگاهم کن ....
دوست دارم
آخرین نقش خیالت شوم ......
3>

  • محیا رساله



امشب میخواهم اعتراف کنم 

به انتظارت پیر شدم

انتظاری که دیگر اسمش انتظار نیست.....

آدم منتظر چند ساعت چند هفته چند ماه .... چند سال دوام میاورد؟

غمی به دلم نشسته است ...

بغض های رنگارنگ پاییزی را قورت دادم

حتی باران نمی بارد

دلم میخواهد قدم بزنم ....

من همه ی کلیشه ها را دوست دارم

تو از دور بیایی زیر باران

مردانه و استوار ....

من از پنجره ی کافی شاپ نگاهت کنم

و این بار بگویم

کافه چی : دو تا قهوه ...

بالاخره آمد...

آه ....

چقدر از من دوری

باعث این دوری خودت هستی

معمار خوبی شده ای

سالها بین منو خودت دیوار ساخته ایی...

آنقدر بلند که دیگر دستانم به چشمانت نمی رسد

به وسعت ندیدنت

یک عمر زمستان را گریه کردم

حالا صدای هق هق گریه هایم در گوش تمام شهر پیچیده ...

سالهاست از دور نگاهم میکنند و با اشاره مرا نشان می دهند ...

برای خودت یوسفی شده ایی

و من زلیخای عاشقی که در تاریخ چشمانت گم شد ...

آه ....

کوچه ها که بی تو کوچه نیستند ....

خرابه های سیل زده چشمان منند

دیوارهایشان نم کشیده ...

بوی خاک ...

مرا با خود به نا کجا میبرد

یادت هست؟

در حسرت شنیدن چند خط شعر از لبت ماندم...

چرا ادبیاتت ضعیف بود؟

برای همین عاشق خوبی نشدی ...

و چشمانت را بر روی شاعرانه هایم بستی ...

بوی باران مشامم را پر میکند

نم نم می بارد

ابرها بوی تو را می دهند

کجای این شهر قدم می زنی؟

همین حالم را خوب میکند

همین که این باران

هردویمان را خیس می کند....

  • محیا رساله

خیلی وقت است ننوشتم

نوشتم اما اینجا ننوشتم

نیمه های شب مرا به فکر می برد

یاد این شعر با صدای خسرو شکیبایی افتادم

حال همه ی ما خوب است

اما تو باور نکن ....

قسمتیش وصف حال منه...

حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که به آن پشیمانی بی سبب میگویند ....

با این همه عمری اگر باقیست

سعی میکنم طوری از کنار زندگی رد شوم

که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد

نه این دل ناسازگار ما ....


  • محیا رساله