شازده ی کوچک من
جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۰۶:۱۴ ق.ظ
من گلی بودم
که از شوق نگاهت سرخ شد
و بوته اش به محبت تو دل بست
آرزو داشت
شعر نوازش دستانت را
هر روز بخواند
و موهای لختت
با طلوع طلایی خورشید
در خیال باد می رقصید
آه ای شازده ی کوچک من
چه بی خبر رفتی
چه دیر از سفر برگشتی
سالها گذشت
چون دلت میخواست گلهای دیگر را بینی
گمان کردی گلت دوام می آورد؟
و زمستان باغ را بهاریست؟
بهار آمد
و شکوفه ها بر مزار باغچه روییدند
و تو چه می دانی
قصه ی فراق بیش از این است...
- ۰۳/۱۰/۰۷