خلوت شبانه
آسمان خاموش است
سکوت در زبانم رخنه کرده
و در هیاهوی خاطرات کهنه ام
تو در من شعر میخوانی
ای که هر سطر روایت تو
بلور باران بی قراری من است
چه بگویم و بخوانم؟
شعر خزان محبت تو را
بی مرز و بی هوا
در لقای خواب ها سروده ام
آه ای شمس لامکان من
چطور آتش مولانای جانم را
خاموش کنم؟
تو خود خبر داری؟!
زندگی بدون خورشید چگونه است؟
سردی نبودنت چنان مرا با خود برد
که بادها مرا به خاطر نیاوردند...
و چهره ام
از خاطر رودخانه ی مهتاب
فراموش شد
ای روشنای چشمم
چگونه تاب و توان بریده ای؟
چه بر تو گذشت و من
در این بیابان زمان
چون بوته خاری سرگردان
در پی آتش تو شدم؟
کاش شمس وجود تو را
چاهی از من بود
خودم را به کدام شب بیافکنم
تا ظلم ظلمات شب های رفتنت را
فانوس به دست سر کنم؟
تو کجا بودی؟
تو کجایی؟
من را پیدا کن
که من از شب رفتنت
هر روز بیشتر گم می شوم
( تقدیم به تو که می دانی از جانم برای توست )
- ۰۳/۱۰/۰۵