دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

دلنوشته‌های محیا

یک خلوت خونه ی شاعرانه

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها

۲ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

من گلی بودم 

که از شوق نگاهت سرخ شد

و بوته اش به محبت تو دل بست

آرزو داشت 

شعر نوازش دستانت را 

هر روز بخواند 

و موهای لختت 

با طلوع طلایی خورشید

در خیال باد می رقصید

آه ای شازده ی کوچک من

چه بی خبر رفتی 

چه دیر از سفر برگشتی

سالها گذشت

چون دلت میخواست گلهای دیگر را بینی

گمان کردی گلت دوام می آورد؟

و زمستان باغ را بهاریست؟

بهار آمد 

و شکوفه ها بر مزار باغچه روییدند

و تو چه می دانی

قصه ی فراق بیش از این است...

 

 

  • محیا رساله

آسمان خاموش است

سکوت در زبانم رخنه کرده

و در هیاهوی خاطرات کهنه ام

تو در من شعر میخوانی

ای که هر سطر روایت تو 

بلور باران بی قراری من است

چه بگویم و بخوانم؟

شعر خزان محبت تو را

بی مرز و بی هوا

در لقای خواب ها سروده ام

آه ای شمس لامکان من

چطور آتش مولانای جانم را

خاموش کنم؟

تو خود خبر داری؟!

زندگی بدون خورشید چگونه است؟

سردی نبودنت چنان مرا با خود برد

که بادها مرا به خاطر نیاوردند...

و چهره ام 

از خاطر رودخانه ی مهتاب 

فراموش شد

ای روشنای چشمم

چگونه تاب و توان بریده ای؟

چه بر تو گذشت و من 

در این بیابان زمان 

چون بوته خاری سرگردان 

در پی آتش تو شدم؟

کاش شمس وجود تو را

چاهی از من بود

خودم را به کدام شب بیافکنم

تا ظلم ظلمات شب های رفتنت را

فانوس به دست سر کنم؟

تو کجا بودی؟

تو کجایی؟

من را پیدا کن 

که من از شب رفتنت

هر روز بیشتر گم می شوم

( تقدیم به تو که می دانی از جانم برای توست )

 

 

  • محیا رساله